آن چهار نفر
نویسنده: محمدرضا امانی
زمان مطالعه:12 دقیقه

آن چهار نفر
محمدرضا امانی
آن چهار نفر
نویسنده: محمدرضا امانی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]12 دقیقه
بیگمان یکی از ارزشهای ضروری و قابل احترام در فرهنگ بشری، ارزش کار و تلاش برای معیشت و رفاه است. بااینحال، بسیاری از کسانی که صاحب شغلاند، غروب جمعه دچار همان اضطرابی میشوند که همگیمان در اغلب غروبهای جمعهی دوران مدرسه تجربهاش کردهایم. کاش همانطور که در سال ۱۹۳۲ برتراند راسل در مقالهی کوتاهش با عنوان «در ستایش بطالت» توصیه کرد، ساعات کار بهجای هشت ساعت به چهار ساعت تقلیل مییافت تا افراد شاغل مجال بیشتری برای گذران وقت به دلخواه مییافتند. شاید این روش باعث میشد تا آدمهایی که از شغلشان بیزار نیستند، در اکثریت قرار میگرفتند. روایتهای پیشرو از اقلیتی میگویند که شغل و حرفهشان را چنان دوست دارند که آگاهانه یا ناآگاهانه به بخشی از شخصیتشان تبدیل شده و گاهی هیچ نشاطی در دنیا جایگزین کارشان نمیشود.
شتری کنار خیابان
در آن غروب روزهای آخر شهریور، چه به قانون مورفی معتقد بودیم و چه آن را یک خرافهی بیاساس میدانستیم، تغییر چندانی در وضعیت بغرنجی که برایمان پیش آمده بود، نمیکرد. ما، من و همسرم، سرنشینان ماشینی بودیم که امانت رفیقی بود و درست پشت چراغ یکی از پرترافیکترین چهارراههای شهر، در ازدحام هفتهی آخر شهریور، قصد داشتیم ساعات خوشی را تا پایان شب با هم بگذرانیم که ماشین بی هیچ مقدمهای خاموش شد؛ مثل آشنایی که در مهمانی و اوج خوشی قهر کند و در را پشت سرش محکم بهم بکوبد. ما در خط مقدم و ردیف اول مانده بودیم و پشت سرمان لشکری از رانندگان عاصی و کلافه پا به پدال گاز میفشردند و چشم به رنگ چراغ داشتند تا همینکه سبز شد، خودشان را از آن جهنم خلاص کنند. در این آشفتگی احتمالا کسی که لحظهای مانع این خلاصی میشد، میبایست در حضور همسرش ناسزاهایشان را میشنید و تا چند روز به خودش امیدواری میداد که بخشهای زشتش به گوش همسرش نرسیده. در چنین افکاری بودم و هیچ نشانهی امیدوارکنندهای در استارتهای پیاپی نبود. انگار بمبی ساعتی در ماشین کار گذاشته شده بود که با خاموشماندن ماشین، شمارش معکوسش آغاز میشد.
از ازدواجمان هنوز چند ماه بیشتر نمیگذشت و آن خاموشی یکباره برایم حکم اولین بحران زندگی مشترک را داشت و میبایست به بهترین نحو در حضور همسرم مدیریتش میکردم. اما من با لبخندهای احمقانه فقط سوئیچ را بیهوده در استارت میچرخاندم. در ادامهی زندگی چنان بحرانهای عظیمی را با همسرم به دوش کشیدیم که حالا پس از سالها، از آن خاموشیِ بیموقع با خنده یاد میکنیم. شبی که حتی ابزارهای بیمارستانی هم نمیتوانست تب پسرمان را پایین بیاورد و ما تا صبح که دو درجهی سانتیگراد تب پایین آمد، موهایمان به رنگ خاکستر میزد. یا وقتی بنگاه املاک، ناجوانمردانه تمام پول رهن خانه را ازمان دزدید و متواری شد و ما کیلومترها بیهدف دستدردست و بی هیچ حرفی در خیابانهای شهر راه رفتیم و به روزهای دشوار آینده فکر کردیم. همسرم که عملگراتر از من بود با خونسردی مسافری که به مقصد رسیده باشد، از ماشین پیاده شد و علاوهبر اطلاعرسانی به ماشینهای عقبی از وقفهای اجباری، با صدایی رسا چند نفر از عابرین را دعوت کرد تا به کمک بیایند و آن لندهور خفته را به کنار خیابان بکشانند. انگار عابرین از روزهای بلند تابستان به ستوه آمده بودند و چنان هجوم آوردند که وقتی از آینه نگاه کردم، با آن تعداد آدم میشد قطاری از ریل خارجشده را دوباره روی ریل انداخت. شهر به همان زودی نظم خودش را بازیافت و ما درحالیکه بر لبهی جدول نشسته بودیم، محصلان شادی را تماشا میکردیم که کولههایی تازه و نو بر دوش انداخته بودند که چند ماه بعد باز کردن زیپ همان کولهها میتوانست دلشان را پر از آشوب کند. انگار ماشین شتری باشد که خوابانده باشیمش کنار خیابان تا خستگی در کند، هر از گاهی سر برمیگرداندیم و نگاهی به آن میانداختیم. چون به احتمال فراوان تا چند سال بعد که خودمان صاحب مرکبی میشدیم، ناچار بودیم ماشینِ همان رفیق نازنین را که در دلم حسابی فحشش داده بودم، باز هم برای تفرجهای زناشویی قرض بگیریم. بعد از مشورت با همسرم تصمیم گرفتیم با رفیق دیگری که ماشین داشت تماس بگیریم تا با دو-سه متر طنابِ محکم خودش را برساند و ما و ماشینِ آن رفیق اولی را بکشاند تا جلوی تعمیرگاه. کاپوت ماشین را بالا زده بودیم تا نشانهای باشد برای رفیق دیگرمان که زودتر ما را پیدا کند. در همین احوالات بودیم که نیمتنهی مردی را دیدم که روی موتور ماشین خم شده. کتوشلوار شیکی به تن داشت و کفشهای ورنی براق سیاه. سفیدی پیراهنش معذبم میکرد که بخواهد کمک بیحاصلی برایمان انجام دهد. بیاعتنا به تعارفهایم که خودش را آلودهی گریس و روغن نکند، چگونگی خاموششدن ماشین را ازم پرسید. چشمانم همسطح سبیلش بود که از سیگار به زردی میزد. با احتیاط دست در جیب بغل کتش بُرد و یک رشته سیم روکشدار و لامپی کوچک بیرون کشید. یک سر سیم را به قسمت مثبت باطری چسباند و یک سر دیگر را نمیدانم به کجا! بعد گفت بروم و استارت بزنم. حالا فحشهای دقایق پیش را داشتم به رفیق دومی میدادم که دیر کرده بود و ناچارم کرده بود به این کارهای بیهوده. در میانهی فحشها بودم که ماشین با لرزشهایی متعارف روشن شد. مرد سبیلو کاپوت را آرام بست و پرسید که بلدم کراوات ببندم؟ به عروسی دعوت بود و درحالیکه مشغول بستن کراوات سرخش بودم گفت که شغلش مکانیکی است و نشانی تعمیرگاهش را هم داد. لابهلای حرفهایش اضافه کرد همان یک رشته سیم ناقابل، توانسته بسیاری ماشین را در شهر و بیابان روشن بکند. تازه متوجه رگههای سیاهی شدیم که با وجود تلاش زیاد برای پاککردنشان در شب عروسی باز هم در شیارهای سر انگشتانش مانده بود.
امنترین جای جهان
قصد جدی داشتم تا پس از سالها، خوردن قرص خواب را کنار بگذارم. شاید یک دلیلش این بود که دلم برای خوابدیدن تنگ شده بود. صبحها که بیدار میشدم هیچ واقعهای در عالم رویا رخ نداده بود و اگر هم خوابی دیده بودم، قرصها باعث فراموشیشان شده بود. ماههای نخست حذف قرصها خیلی دشوار بود و بیش از یک ساعت روی تشک غلت میزدم و حتی به جهان خواب و آسایش نزدیک هم نمیشدم. در شبهای اینچنینی و پیش از هجوم افکار منفی، بیصدا و محتاط پتو را کنار میزدم و در تاریکی لباس میپوشیدم و از خانه بیرون میزدم. در سکوت و خلوتیِ نیمهشب نیمساعتی در کوچههای بیآدم حوالی خانه قدم میزدم و به آدمهای ازدسترفتهای فکر میکردم که دلم میخواست در خوابهایم ظاهر شوند. این شیوهی شبگردی اغلب اوقات نتیجهای مثبت داشت و انگار از سفری طولانی و پر مشقت بازگشته باشم، خیلی زود پس از مراجعت دوباره به تشک خوابم میبرد. در یکی از همین شبهای بیخوابی که آخرهای زمستان بود و هوا سرد بود و یقه پالتویم را تا روی گوشها کشیده بودم، نوای آهستهی آدمیزادی را در چند قدمیام شنیدم. چون خانهی ما جزو آخرین خانههای شهر بود و وسعت کمتری از محله را ساختمانهای نیمهکاره و خالی از سکنه تشکیل میداد و سهم بیشتر از آنِ بیابانهای تاریک بود، به همین جهت در آن وقت شب شبیه رابینسون کروزو بودم در جزیرهای متروکه که یکباره صدایی بشری را شنیده باشد. آن طرفِ خیابان زیر نور لامپِ کمجانی که بر سردر کانکس آویزان بود، هیبت مردی دیده میشد. ناخودآگاه سلام آهستهای با بخار از دهانم خارج شد و به راه رفتنم ادامه دادم. پاسخ سلامم و دعوتش برای نزدیکشدن با اندکی تاخیر و لهجهای خوش به گوشم نشست. نزدیکش شدم و بی آنکه کلامی میانمان ردوبدل شود، دانستم که نگهبان همان ساختمان نیمهکارهی پشت سرش است و وقفهاش برای این بوده که اشک را از صورت و بغض را از گلویش پاک کند. پسر جوانی بود و غریب بود و پتویی مندرس را بر شانه انداخته و بر زمین سرد نشسته بود تا شاید با گذر جنبندهای از حزن دلش کاسته شود.
وقتی همسرم بیدار شده بود و روشنایی خاکستری روز را از پشت پرده دیده بود و من را در خانه نیافته بود، تلفن کرد و با صدایی نگران پرسید: «کجایی تو؟» گفتم: «در امنترین جای جهان نشستهام به چایخوردن.» آن شب من و ادریس در سرمای اواخر اسفندماه درحالیکه پتوهایی خاکگرفته را سفت به دور خودمان پیچیده بودیم، تا آسمان رنگ سربی به خودش بگیرد با هم گپ زدیم. ادریس اهل افغانستان بود و شش ماهی میشد که از سر ناچاری به خراسان مهاجرت کرده بود. طی آن چند ساعت اغلب حرفها حول علت همین مهاجرت اجباری گشت. ادریس تا پیش از شهریور ۱۴۰۰ که کابُل به تصرف دوبارهی طالبان درآمد، هفت سال در واحد تکاوران ارتش ملی افغانستان مشغول خدمت بود؛ هرچند به شانههای نحیف و مچهای لاغر و صورت تکیدهاش اصلا نمیآمد تکاور و مامور ویژهی مبارزه با تروریست باشد. راستش خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم تا اینکه عکسی از خودش را در تلفن همراهش نشانم داد. در عکس، مردی با شانههایی استوار و مچهایی قوی، تفنگی که بهنظر بسیار سنگین میآمد را به یک دست داشت و با دست دیگرش علامت پیروزی را نشان میداد و لبخند میزد. ادریس توی عکس هیچ شباهتی با ادریسی که کنارم نشسته بود و هر نیمساعت برایم چای جوشیده و سیاهی میآورد، نداشت. انگار در ماشین زمان برده باشندش به پنجاهسالگی و یکباره ماشین نقص فنی پیدا کرده باشد و در همان پنجاه سالگی از ماشین پیادهاش کرده باشند.
تا رد آخرین ستاره گم شود عکسهای زیادی را تماشا کردیم. هر عکس قصهای داشت از مبارزه و تلاش برای نجات گرفتارشدگان که با ذوق و حلاوت ازشان حرف میزد. در اغلبشان ادریس مثل کودکی که افتاده باشد به بزرگترین اسباببازیفروشی دنیا تا هر چه دلش میخواهد بردارد، از سر و دوش و کمرش ادوات و اسباب جنگ آویزان بود. قطار فشنگها را عین ماری بیخطر به دوردست پیچیده بود. بر آستانهی در هلیکوپتری نزدیک زمین آمادهی پایینجستن بود و نقطه اشتراک تمام عکسها، چشمانی درخشان و لبخند و رضایت از کارش بود. او چنان با شعف از تجارب سالهای خدمت پر مخاطرهاش میگفت، انگار تمام آن هفت سال را با معشوقهای بیهمتا سر کرده و حالا در فراغ دلداده، آنگونه به سوگ نشسته بود.
از ترس مجازات افرادی که در حکومت سقوطکرده نقشی داشتهاند، حتی مهلت نیافته به هرات برود برای خداحافظی از پدر و مادر و پنج خواهر و برادرش. با چند اسکناسی که در جیب داشت، پیاده و سواره، خودش را به کشور همسایه میرساند. از بیابانی حرف میزد که مملو از زن و بچه بوده که پیاده و ناباور از حوادث روزگار به سمت مرز میرفتند. نزدیک شش ماه بود به خراسان رسیده بود و از طریق رفقا و اقوامش توانسته بود نگهبان ساختمان دورافتادهای بشود که شبها بیابانهای تاریک و خیالبرانگیزی داشت. شغل تازه و غیرِ دلخواهاش کمک کرده بود تا صبح بنشیند زیر نور کمرمق و به ماجراهایش در وطن فکر کند و با هر آهی که از تهِ دل میکشد، قسمتی از جسم و جانش را بخار کند و به آسمان بفرستد. ادریس با چنان شعفی از شغلش حرف میزد که اگر هیچوقت دوباره به خدمت ارتش افغانستان در نیاید هم باز خاطرات و تکتک روزهایش را به خاطر داشت. ادریس امید اندکی داشت که روزی از رادیوی تلفنش، خبری مبنی بر عفو عمومی ارتشیان سابق را بشنود. بعد از چند ماه، مغزم دیگر برای رسیدن مواد خوابزا منتظر نمیماند. همینکه سرم را میگذارم روی بالش، مثل آدمی معمولی پیش از هجوم افکار نامحتمل ناگوار به خواب میروم. حالا پس از دو سال، از وسعت بیابانهای محله کم شده و ساختمانی که ادریس نگهبانش بود ساخته شده و واحدهایش به اشغال آدمها درآمده. خبر ندارم که حاکمان اکنون افغانستان اعضای ارتش سابق را مورد عفو عمومی قرار دادهاند یا نه؛ ولی هرچه با شمارهی ادریس تماس میگیرم، خاموش است.
فارغ از هیاهوی جهان
استاد دانشکده در نهایتِ بیانصافی بیشتر سوالات آخر ترم را از همان دو فصلی آورده بود که شب قبلش هر سهنفرمان، که در اتاق ۲۰۱ خوابگاه هماتاقی بودیم، توافق داشتیم فصلهای کماهمیتی هستند و خواندنش صرف ندارد. آن روز پس از امتحان، هر سهمان درحالیکه روی تخت سهطبقه بر ملحفههای چرک آخر ترم دراز کشیده بودیم و درحالیکه در مردودشدنمان تردید نبود، داشتیم از شغل محبوبمان، فارغ از رشتهی تحصیلی و طبقهی اجتماعی و بیعدالتیهایی که در آیندهای نزدیک، گریبانمان را میگرفت، یندهی نزدیک آزارماآآمنتیبمنضتصثبضهه3حرف میزدیم.
احسان که طبقهی اول بود دلش میخواست، شبیه افسانههای هزارویکشب، پدربزرگش در خواب، رویای عجیبی ببیند و صبح زود بیاید و دستش را بگیرد و به محضر اسناد رسمی ببردش و ششدانگ مغازهای که در بهترین نقطهی تجاری شهرشان بود اما سقفش هنوز از تیرهای چوبی سپیدارهای صدسال قبل بود را بدون درنظرگرفتن یک لشکر میراثخوار به نامش بزند. اگر چنین اتفاق ناممکنی رخ میداد از همان فردا دانشکده و تحصیل را با کمال میل رها میکرد و مابقی عمرش را به تجارت میپرداخت. من هم که روی تخت وسط به گردش آرام پنکه سقفی زل زده بودم، دلم میخواست فراغتی یکساله مییافتم و یک داستان بلند درخشان که به مرز شاهکارهای دنیا نزدیک شده بود، مینوشتم و تا آخر عمر از چاپهای پیاپی همان کتاب اموراتم را میگذراندم.
علیرضا که روی تخت سوم ولو بود و احتمالا با دستان درازش اشکال نامفهومی روی سقف میکشید، رویای این را داشت که گوشهی دنجی برای خودش بیابد و فارغ از هیاهوی جهان، صبح تا شب در جهان کتابها غرق بشود و معاش اندکش هم از غیب برسد. از میان ما سه نفر فقط دعای علیرضا بود که از هفت آسمان گذشت و کائنات با سهسال تاخیر، او را به آرزویش رساند. علیرضا گاهی چنان غرق در داستان و کتاب میشد که گاهی روزگار حقیقی را با دنیای داستانها گِره میزد. مثلا معدود قرارهای عاشقانه را با دو ساعت تاخیر میرفت و وقتی با جای خالی معشوق مواجه میشد و دمغ برمیگشت و علت تاخیر را جویا میشدیم، متوجه میشدیم به قسمتهایی از جنایاتومکافات رسیده که راسکولنیکف میخواسته قصدش را برای قتل پیرزن عملی کند، و از نظر علیرضا هیچ آدم عاقلی لذت خواندن چنین تراژدی را با هیچ تجربهی دیگری عوض نمیکند. ترم آخر هم وقتی سرگذشت غمانگیز باباگوریو را خواند، تصمیم گرفت به هر رابطهای که به احتمالِ خلقِ چنان فرزندان قدرنشناسی ختم شود، تن ندهد.
حالا علیرضا سالهاست در کتابخانهای کوچک در شهرستانی گمنام در جنوب خراسان به شغل شریف کتابداری اشتغال دارد. مراجعین اندک باعث شده تا او دریایی از زمان برای لولیدن در دنیای بیپایان کتابها داشته باشد. علیرضا به چارت و قوانین سازمانی هیچ اعتنایی ندارد و کتابخانه را مثل یک ملک شخصی صبحها زودتر باز میکند و غروبها بی هیچ هشدار و اطلاعیهای، همین که آخرین نفر از سالن مطالعه خارج شد، تعطیل میکند.

محمدرضا امانی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.